سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























حضـــور

 

. . . جلوی چادری که بچه ها به شوخی به آن تبلیغات! می گفتند، ایستاد و خطاط گردان را صدا زد . خطاط گردان، پتوی آویخته در وسط چادر را که رویش نوشته شده بود «ورود برادران بدون اجازه ممنوع » ، را کنار زد و او را که به تنه اکالیپتوس بلند جلوی چادر تلنگر می زد، شناخت . به احترام نوجوانی که پدر و مادرش را سال ها پیش، زمانی که هیچ به یادش نمی آمد، از دست داده بود و برادرش را هم در جنگ، از جاجست و سلام کرد . او به آرامی جواب داد و بعد، در برابر تعارف خطاط گردان برای ورود و نشستن، گفت: می خواهم زحمتی بکشید و روی پیراهنم چیزی بنویسید . خطاط گردان «ای به چشم » کشیده ای گفت و بعد به سراغ جعبه مهمات مخصوصش که پر از انواع قلم و ماژیک و مداد و پاکن و هزار خرت و پرت دیگر بود، رفت . بهترین ماژیکش را که همین دیروز از تبلیغات لشکر سهمیه گرفته بود، انتخاب کرد و بعد، در حالی که پلاستیک لفاف ماژیک را با تیغ کوچکی پاره می کرد، گفت: در خدمتگزاری حاضرم . او در حالی که دکمه پیراهن خاکی رنگش را که ساعتی پیش پوشیده بود باز می کرد، گفت: ببخشید مزاحم شدم; و خطاط گردان خواهش می کنم، قابلی ندارد و از این تعارفات معمول و بعد، او آرام آرام، پیراهنش را بیرون آورد و پشت چادر تکانی داد و آن را جلوی خطاط گردان روی زمین پهن کرد و دستی هم کشید تا صاف شود . از بس هول شده بود، یادش رفت بگوید چه می خواهد بنویسد . خطاط گردان با گفتن در خدمتم از حواس پرتی بیرونش آورد . و او در حالی که خیال می کرد لابد چه حرف های گنده گنده ای می خواهد بنویسد، قدری قرمز و سفید شد و بعد کاغذی را از جیب شلوارش بیرون آورد . تای آن را باز کرد و آن را به دست خطاط گردان که منتظر نشسته بود، داد و خطاط گردان جمله روی کاغذ را خواند: «جگر شیر نداری سفر عشق مکن » .

دو/

فرمانده از جا پرید و به سرعت از خاکریز بالا رفت . دوربین چشمی اش را بالا آورد و به رویارویی نیروهای داخل کانال و دشمن چشم دوخت . زوزه گلوله ها بی امان از چپ و راستش می گذشت . کمی آن سو تر از او، تیربارچی هایش با شدت از پیشروی دشمن در کانال روبه رو جلوگیری می کردند و گاه هم همزمان با شلیک «برو توی نوبتی » می گفتند تا خمپاره ها و کاتیوشاها و توپ ها بفهمند جای خالی برای زمین خوردن باقی نمانده و به قول معروف همه جا قبلا رزو شده است!

در همین هنگام، یک نفر نفس نفس زنان از راه رسید . به سرعت خود را به فرمانده که همچنان بالای خاکریز سه راه مرگ ایستاده بود، رساند و بریده بریده از محاصره نیروهای داخل کمین و ورود دشمن به کانال پشت سرشان خبر داد و گفت حتی یکی از عراقی ها تا نزدیکی او پیش آمده و به او «تعال تعال » ی هم گفته است . فرمانده که همچنان داخل دوربین چشمی اش نگاه می کرد، به سرعت محاصره نیروهای کمین را در ذهن مرور کرد; محاصره نیروهای کمین یعنی سقوط آخرین خطوط دفاعی و سقوط خط! .

به سرعت پیک هایش را صدا زد; اما هر کدام از آن ها برای انجام دستوری جلو رفته بودند . کمی آن سوتر نوجوانی کنار یک تیربارچی ایستاده بود و برایش قطار فشنگ پر می کرد . فرمانده که شاید فراموش کرده بود که قرار نیست او داخل آتش بشود، شاید هم کسی دیگر دم دستش نبود . صدایش زد و از او خواست پیام پرکردن کانال سمت راست از آتش را به فرمانده دسته داخل کانال برساند . نوجوان به سرعت برق دوید . کنار کانال که رسید، فرمانده دسته را پیدا کرد و پیغام را به او رساند . فرمانده دسته که خود قبلا چنین دستوری داده بود، او را کنار آر پی جی زنی که بی امان شلکیک می کرد، فرستاد و او خوشحال بالای خاکریز دوید . با یک نگاه آر پی جی زن را شناخت و کنارش ایستاد . معلمی بود که کلاس و درس و مشق را رها کرده بود تا درس این صفحه از کتاب تاریخ را که سال های بعد «کربلای هشت » نام می گرفت، عملا به شاگردانش بیاموزد . معلم آر پی جی زن که اکنون از گوش هایش خون سرازیر شده بود، دست برد تا گلوله آر پی جی دیگری بردارد که دست های کوچکی یکی از آن ها را به آرامی در دستانش گذاشت . معلم که چهره اش از گرد و غبار و دود باروت سیاه شده بود، لبخند زد . او فقط توانست دندان های سفید معلم را از میان همه آن گرد و غبار تشخیص دهد . معلم گلوله، آر پی جی را جازد و دوباره نشان رفت و بعد دوباره و دوباره و گلوله های دیگر .

از آن طرف اما، فرمانده گردان تانک دشمن، دوربین چشمی اش را آرام آرام چرخاند و محل شلیک گلوله های باز دارنده را شناسایی کرد . زهر خندی زد و نوک سبیل هایش را با لذتی وصف ناشدنی تاب داد . چشمانش را به پریسکوب تانک چسباند و آرام لوله تانک را به طرف خاکریزی که با هر بار شلیک آر پی جی، گرد و خاک از اطرافش به هوا برمی خاست، چرخاند و بعد در حالی که آخرین گلوله از آن طرف به سویش شلیک می شد، کلید قرمز رنگی را که روی دستگیره داخل مشتش بود با خشم فشار داد . این طرف در میان همه آن هیاهو، ناگهان یک آر پی جی در هوا چرخید و بعد، دو بدن هر کدام در گوشه ای آرام گرفت . کمی آن سوتر از این ماجرا، جوانی که ته ریشی در چهره داشت و دود و غبار سیمایش را غیر قابل شناسایی کرده بود، شتابان سمت کانالی که بچه ها با چنگ و دندان از آن دفاع می کردند، می دوید . وقتی این صحنه را دید، بی درنگ خود را به محل حادثه رساند . معلم را که تا چند ماه پیش در کلاس درسش می نشست، شناسایی کرد و اما دومی را که سری هم در بدن نداشت، نه . معلم را کشان کشان کنار خاکریز برد و بعد سراغ دومی رفت; اما قبل از این که مهلت هیچ اقدامی پیدا کند، در میان خونی که اکنون آرام آرام می رفت تا سراسر پشت پیراهنش او را بپوشاند، این جمله را خواند: «جگر شیر نداری سفر عشق مکن » . خطاط گردان دست به کمر گرفت و آرام روی زمین نشست . . . !

پدیدآورنده: محمد علی سیدابراهیمی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منبع: پایگاه حوزه


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/10ساعت 1:33 صبح توسط ترنم وصال نظرات ( ) |


Design By : Pichak